به گاهی که آمد یک از صد هزار
بزد آتشی ناگهان کارزار
چو خلقی به آتش تماما بسوخت
ز خاکسترش عاشقی برشکوفت
که آتش به هر عصر از دیرباز
به بیرون مخرّب، درون عشقساز
هر آنجا به حق شعلهاش برکشید
یکی مشتعلعاشقی قد کشید
هر آن روح عشقش به حق فهم کرد
همان شعله دورش ز هر وهم کرد
نگه داشتند عاشقان تش به جان
به خلق و به تسلیم، با هر بیان
که جز آفریدن چطور عاشق است؟
به خدمت فقط آتشاش لایق است
بلی! سخت بودست و هست این وصال
هزاران یکی ماند در راه آن متّعال
همین هست و بوده ازل تا ابد:
عروج و سقوط هر آن در جسد
مگر عاشقی جانسپار و خموش
که صوت حقش دم به دم کرد نوش
هر این مشک مجرا بشد تاکنون
نفهمید مجرا شدن هست چون
رهی سخت و طولانی و دردناک
که یک روح آید برون از مغاک
مُشک
موسیقی کلاسیک Come ye sons of art (Henry Purcell)
مطرود عوام، در ره دریا شد
از خلق برون، به وادی معنا شد
آنجا که فقط خواص سکنی کردند
از جمله خواص گشت و در رویا شد
حالی که بدید ماجرای خاصان
در آتش و خون به وادی سودا شد
در وجد مدام آمد و حالی خوش
هر لحظه تولّدی و چون عنقا شد
دریافت که کار عاشقان بازی نیست
آن نِی شدنش به راه حق پیدا شد
دادش همه آنچه او بدانها خوش بود
تا از نفساش به لحظهای دارا شد
فهمید که خلّاق شدن در ره دوست
در عیش مدام آورَدَش مجرا شد
در درد بخندید و به دم رقصان شد
ساقی، نظری، به آنکی شیدا شد
این راه شروع و آن تهش ناپیدا
این مشک بگفت و در دمی رعنا شد
مُشک
موسیقی کلاسیک Philip Glass – Metamorphosis
بشنویم در: آپارات - تلگرام
آیینه در آیینه تو رقصان شدی
ناگه برون از وهم و از خلقان شدی
تازه بدیدی مرتبت آن روحهای بیطرف
حالا درون ماجرا فارغ ز این و آن شدی
نقاشی از جیک بادلی | Jake Baddeley
موسیقی بیکلام Groundfold -The Art Of Letting Go
درباره این سایت